تازه ها

سه شنبه 17 فروردين 1395-1:58 کد خبر:18417

پایان خونین3زندگی که با رابطه نامشروع شروع شد


انعکاس شمال: هرمزسراسر وجودش سرشته از غروری شیرین بود و به راستی از غرورش خوشم می آمد، او در بین دیگر دانشجویان پسر کلاس ازهمه با شعورو فهمیده تر بود.

اوایل آشنایی بسیار کم حرف بود، امّا به تدریج با گذشت زمان دیگر مجالی برای صحبت به من نمی داد وهمیشه ایِّام در همه چیز نسبت به دیگران یک سر و گردن بالاتر بود.

اوایل خانواده ام راضی به ازدواج من با هرمز نبودند، زیرا او از خانواده ای ثروتمند ودارای تحصیلات عالیه بود وهمان گونه که بارها پدر ومادرم به من می گفتند در همه چیز از نوع لباس ومکان زندگی گرفته تا آداب ورسومشان،همه وهمه،با ساختار زندگی ما که دارای یک زندگی درحدّ متوسط بودیم، به تمامی فرق داشت.

چند بارهرمز برای این که با خانواده اش برای خواستگاری به منزل ما بیاید به نزد پدرم آمد تا از او درباره این امر اجازه بگیرد، ولی هربارمتأسفانه راه به جایی نبرده و دست از پا درازتر به سوی سرنوشت مه آلود زندگی خود روانه می شد،زیرا پدرم همواره سعی می کرد با رفتار شرم آور وبه دور از ادب خود در راه ازدواج ما سنگ انداخته و باحالتی تمسخرآمیز دست رد بر سینه هرمز بزند.

پدرم بازنشسته و سخت گرفتار سراب ویرانگر اعتیاد و مادرم نیزخانه دارو مطیع بی چون وچرای او بود و با این که چندان با ازدواج من وهرمز مخالف نبود،امّا هیچ گاه جرأت اظهار عقیده نداشت وهرگاه دلی به دریا زده وسخنی بر خلاف نظرپدرم می گفت، سهمش چیزی جزضرب وشتم وناسزاهای پی در پی او نبود.

من وبرادرم پیمان،تنها فرزندان خانواده بودیم،پیمان چندان تمایلی برای درس خواندن نداشت و تا پایان مقطع ابتدایی بیشتر درس نخوانده ودر یک مغازه مکانیکی مشغول به کار بود وهرچه در می آورد،برای خرج خانه به مادرم می داد،زیرا حقوق بسیار ناچیز بازنشستگی پدرم به سختی،تنها،برای هزینه مواد مصرفی پدرم،کافی بود و باقی هزینه های خانه به کلّی روی دوش برادرم بود. پدرم دیگر هیچگونه احساس تکلیفی نسبت به خانواده اش نداشت وهمواره ازدریچه دنیای شیشه ای مواد وارونه وار به جریان زندگی نگاه می کرد.

من نیز با التماس های فراوان و پادرمیانی های گاه و بیگاه مادرم،توانسته بودم به دانشگاه رفته وتحصیلات خود را ادامه بدهم. پدرم بسیار دوست داشت که من با پسرعمویم جمشید که او نیز به مانند خودش معتاد و ده سالی نیزاز من بزرگتربود، ازدواج کنم ولی من هیچ علاقه ای به ازدواج با او نداشتم وهرگاه که مستقیم یا غیر مستقیم به من پیشنهاد ازدواج می داد، سعی می کردم، برای این که پدرم اوقات تلخی نکرده وبه مانند همیشه زندگی را به کام سایر افراد خانواده تلخ نکند، او را به بهانه های مختلف سر کار گذاشته و با دادن وعدهای واهی وپوچالی جمشید را به ازدواج با خود دلخوش کرده و پیوسته به امید این که روزی پدرم دست از لج بازی برداشته وبا ازدواج من وهرمزموافقت کند، با زیرکی ازدواج با جمشید را به امروز وفردا موکول می کردم.

سرانجام وقتی که پلیس من رو با هرمز در پارک به علت روابط نامشروع، دستگیر کرد، پدرم متوجّه رابطه ما شد ومجبور شد برخلاف میل باطنی خود ودرامان ماندن از نگاه ها وسخنان معنادار بستگان وهمسایگان، به ازدواج ما تن در دهد.خانواده هرمز نیز به دلیل آنچه رعایت نکردن آداب ورسوم می نامیدند، هرمز را به کلّی طرد وبا او قطع رابطه کرده وهیچگونه حمایتی از او نکردند.

پس ازاین ماجرا، من وهرمز سریع وبه سرعت برق وباد عقد کردیم و بدون هیچگونه مراسمی، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. با این که همیشه ایام دوست داشتم به مانند سایر دختران به مانند خود، با انجام مراسم باشکوه عروسی وحمایت پر مهر خانواده روانه خانه بخت بشوم واز محقق نشدن تمام آرزوهای عاشقانه ام، بسیار ناراحت بودم، ولی از اینکه با فردی که همیشه آرزوی با او بودن را داشتم، ازدواج کرده واز کابوس ازدواج با پسرعمویم که او را هیچگاه دوست نداشتم، نجات یافته بودم، بسیار خوشحال بودم.

 روزها همچنان می گذشت و پس از چند ماه زندگی با هرمز، اوهنوز شغل معیّنی نداشت و به صورت پاره وقت در یک شرکت خصوصی کار می کرد و اوقات بیکاری خود رانیز صرف تدریس خصوصی گیتار می کرد. با اینکه هرمز چندان درآمد بالایی نداشت، امّا زندگی شادی داشتیم واز زندگی با یکدیگر لذت می بردیم.

  به راستی نمی دانم از چه هنگامی بود که احساس کردم هرمزدیگر آن هرمز همیشگی نیست و علاقه اش نسبت به من کم شده است. وقتی این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، مدام می گفت همه مردها به همین گونه هستند ومطمئن باش که با گذشت زمان همه چیز حل خواهد شد. با توجّه به اوضاع نابسامان مالی زندگیمان،چند بار از هرمز خواستم تا به سر کاری بروم  ولی او به هیچ عنوان،دوست نداشت، من در بیرون از منزل کار کنم وهر بار با این خواسته من به شدت مخالفت می کرد.

رفته رفته زندگیمان بسیار تکراری و سرد شده بود. پس از دوسال زندگی، با تغییر شرایط جسمی خود  و مراجعه به پزشک، فهمیدم که باردار شده ام.

 اوایل فکر می کردم اگه بچّه درا بشوم، شاید مهرهرمز به زندگی مشترکمان بیشتر شده و تمامی مشکلات به یکباره از کانون خانواده امان برای همیشه رخت بربسته وگرمای عاشقانه های مادر وپدر شدن در بستر زندگیمان جاری شده وهر دوی ما را بیشتر از گذشته به دوام زندگیمان پایبند نماید..

 امّاچه فایده که هرآنچه را که می پنداشتم، تنها افسانه ای بیش نبود و با حقیقت بسیار فاصله داشت وتولّد دخترمان پانیذ زمینه ساز هیچگونه تحوّلی در وجود هرمزنشد و او دیگرهیچگاه به مانند همان هرمزی که روزگاری چون بتی عاشقانه مرا می پرستید،نشد.

قرارداد کاری هرمزتمام شده بود ودیگرصاحب آن شرکت خصوصی به دلیل ورشکسته شدن، قراردادش را با او تمدید نکرد. با بیکار شدن هرمز، اوضاع مالی زندگیمان روزبه روز بدتراز گذشته شد.

رفته رفته دعواهای بین من وهرمز نیز بالا گرفته ودیگرازآن وعده های عاشقانه قبل از ازدواجمان، هیچ خبری نبود که نبود!

هرمز دوستی داشت که به او، پیشنهاد کارجدیدی داده بود، امّا هرمز گویی، به هیچ عنوان، شرایط مالی اسفبار زندگیمان را درک نمی کرد، ولی من پیوسته به او اصرار می کردم که باید به سرکاری برود و این اصرارمن تا جایی ادامه داشت تا سرانجام روزی جرّ وبحث و دعوای بین ما،بسیار، بالا گرفته و هرمز برای اولین با روی من دست بلند کرده و یک سیلی محکم به صورتم نواخت، به گونه ای که پلک چشمم به وسیله ناخن دست او،پاره شد.

چند روزی به خونه پدرم رفتم، چون دیگه هرمز هیچ پولی نداشته و پاسخگوی هزینه های زندگیمان نبود. پس از یک هفته هر قدر منتظر نشستم، هرمزبه دنبالم نیامد وحتی یه زنگ هم نزد، تا حداقل احوالی از دخترش بگیرد.

از همان روز بود که فهمیدم چقدر غرور هرمز بده، همان غروری که من روزگاری چشم بسته عاشق آن شده بودم. به ناچارپس از آن که هرمز به دنبالم نیامد، به خانه برگشتم. امّا هنگامی که در رو باز کردم، دیدم که سندلهای زنانه روی جاکفشی است. ابتدا فکر کردم بهنوش خواهر هرمزکه گاه گاهی به دور از چشم پدر ومادرش، به ما سرمی زد،به خانه ما آمده است، ولی وقتی که در داخلی خانه را باز کردم، اول دیدم کسی درهال نیست،امّاچیزی نگذشت که متوجّه شدم که ازاتاق خواب،صداهایی می آید،هنگامی که درپشت دراتاق خواب، به گوش ایستادم، تازه در کمال ناباوری دریافتم که هرمز با دختری به نام فریبا، که یکی از همکلاسی های دوره دانشگاهی هر دوی ما بود، ارتباط دارد.

 بدون اینکه آنها متوجّه حضور من در داخل خانه بشوند،گریه کنان به خانه پدری برگشتم، درحالی که پدرم، مطابق معمول در زیر زمین خانه، غرق درمصرف مواد بود، به نزد مادر وبرادرم رفتم وهنگامی که آنها شرایط نامساعد روحی وچشمان گریه آلود من را دیدند در کمال شگفتی، جویای موضوع شدند و من نیز تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم .

برادرم که بسیار به من ودخترم علاقمند بود، در حالی که یکسره به هرمز ناسزا می گفت، بسیار شتابان از خانه بیرون زد و طولی نگذشت که خبر کشته شدن هرمز وفریبا در کوچه های شهرمان پیچید.

آری، باورش سخت بود ولی حقیقت داشت، پیمان،برادرم به سراغ آنها رفته وبا ضربات پی درپی و بی رحم چاقو، آنان را از پا درآورده و به قتل رسانده وسپس نیزبه کلانتری محل رفته و خودش را به پلیس معرفی و به جرم خود اعتراف کرده بود.

باورش بسیار سخت بود ولی هر آنچه را که می دیدیم حقیقت داشت ودر کمال شگفتی، زندگی من واز همه مهمتر زندگی پیمان، برادر همیشه مهربانم، که هیچگاه از هیچ کوششی برای رفاه زندگی ما، دریغ نداشت درآتش انتخاب عجولانه وکورکورانه من به آتش کشیده شده بود.

روزگاری نگذشت که پیمان پس از این که چند سالی را در زندان گذراند، حکم قصاص در مورد او به اجرا درآمد وتلاش ها والتماس های عاجزانه وبی وقفه خانواده ما، هیچگاه راه به جایی نبرده وخانواده هرمز رضایت ندادند وسرانجام در یک روز زمستانی خبراجرای حکم قصاص برادرم غریبانه در کوچه های شهر پیچید.

پس از مدتّی پدرومادرم نتوانستند داغ دوری او را تاب آورند وآنان نیزبه مانند پیمان ناباورانه برای همیشه من را تنها گذاشته و راهی دیار باقی شدند.

افسوس که بسیار دیر و زمانی که تمام سرمایه های زندگیم را یکی پس از دیگری به تاراج روزگار سپردم، به درک درستی از زندگی رسیده ودریافتم که به راستی زندگی بازیچه نیست!

نظریه کارشناس روانشناسی،مشاوره ومددکاری اجتماعی:

می گویند ازدواج یک ریسک است، ریسکی بزرگ در زندگی که همه آدم ها به آن تن می دهند ، اما چرا برخی از ازدواج خود راضی و برخی ناراضی اند؟ این سوال، موضوعی بسیار حساس و بحث برانگیز است.

پاسخ های بسیاری به این سوال داده شده که نتیجه گیری برای رسیدن به یک فرمول منطقی را مشکل کرده است.

برخی ازدواج ها به به بن بست می رسند در حالی که واقعاً هیچ دلیلی برای این شکست وجود ندارد و در عین حال برخی ازدواج ها دوام پیدا می کنند، در حالی که دلایل بسیاری برای شکست آنها وجود دارد. پس بسختی می توان یک تئوری ثابت برای دلیل تداوم یا شکست در ازدواج پیدا کرد.

در هنگام ازدواج به این موضوع فکر کنید که آیا می توانید با این حقیقت کنار بیایید که شاید همسر آینده تان مانند شما نباشد و اولویت های او در زندگی با اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟

هنگامی که تصمیم به ازدواج می گیرید یا تحت فشار اطرافیان مجبور به ازدواج می شوید و البته خواستگار خوبی هم دارید ، باید این سوال را از خود بپرسید ، چرا می خواهید ازدواج کنید؟ اگر پاسخ شما این بود که نیاز به یک همراه دارید ، از خود بپرسید ، آیا می توانید با عیب ها و کاستی های یک آدم دیگر ، که در همه چیز با شما شریک خواهد شد کنار بیایید؟

آیا می توانید با این حقیقت کنار بیایید که شاید همسر آینده تان مانند شما نباشد و اولویت های او در زندگی با اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟

متاسفانه بیشتر افراد قبل از آن که حتی این سوالات به ذهنشان خطور کند وارد ماجرای ازدواج می شوند. شما بهتر است قبل از این که فرد دیگری را وارد دنیای خود کنید،پاسخی منطقی به این سوالات بدهید.

این نکته توسط محققان کشف شده که در بیشتر ازدواج هایی که به بن بست می رسد، مشکل از لحظه ملاقات زن و مرد به وجود می آید که مربوط به پیش از ازدواج می شود و البته مربوط به قصور در انتخاب فرد مناسب یا درک تفاوت های اساسی بین دو انسان است، در مرحله اولیه افراد به حدی جذب ظاهر طرف مقابل می شوند که سرشت درونی او را نادیده می گیرند.

آنها این نکته را فراموش می کنند یا نمی دانند که وقتی یک زن و مرد در کنار یکدیگر زندگی می کنند تنها 10 درصد از رابطه بستگی به روابط فیزیکی دارد و بقیه مربوط به طرز فکر دو طرف و عکس العمل آنها در شرایط مختلف است .

ازدواج هایی وجود دارد که در آنها بر سر مسائل گوناگون،حوادث ناگوار و وحشتناکی چون قتل به وجود آمده وکانون چند خانواده دیگررانیزناباورانه به ویرانی می کشاند و والدین خانواده نیز می بایست تا پایان عمر،تاوان اشتباهات جبران ناپذیر،فرزندان خود را داده ورنجهای بی پایانی را به جان بخرند.

انتظارات پیچیده، اعمال زور بیش از حد برای اثبات درستی گفته ها و کارها و فقدان درک متقابل اغلب منجر به بروز چنان زخم های عمیقی در رابطه می شود که هیچ مرحم عشقی نمی تواند آنها را بهبود ببخشد. فقط زخم ها بیشتر و عمیق تر خواهند شد و در نهایت یک روز فکر جدایی بر سر یکی از زوج ها خطور می کند.

 این حکایت بسیاری از کسانی است که در ازدواج دچار شکست می شوند،اما افراد پس از پایان ماجرا ، هنگامی که در تنهایی خود  به فکرفرو می روند، هرچند دیر، به این حقیقت می رسند که به راستی صبر و کاهش خودپسندی می توانست تاحدود بسیاری مانع از وقوع چنین شکست هایی در زندگی شان بشود.

نویسنده:" سید مجتبی میری هزاوه"خبرنگار اداره اطّلاع رسانی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی

نام فرستنده :
ایمیل گیرنده :